بنر عنوان نشریه وقایع اتفاقیه

از شمارۀ

تعقیب دنباله‌دار

زیست‌نگاریiconزیست‌نگاریicon

جیب‌هایی پر از ترس

نویسنده: محسن اکبری

زمان مطالعه:6 دقیقه

جیب‌هایی پر از ترس

جیب‌هایی پر از ترس

بخش اول؛ نترس، فردا روز بدتری است. 

 

سال ۹۲ بود که کائنات بی‌هوا گفت: «باید بمیری». پرسیدم «چرا؟» گفتند: «همینه که هست.» این‌ سؤال‌ها عموماً جواب ندارند. مگر این که ظرفیت مواجهه با جای خالی جواب را نداشته باشی و به اولین مزخرفی که به عنوان پاسخ جلوی سوالت آمد، لبیک بگویی. قصه‌ای که به یک موقعیت غیرقابل‌درک، معنایی ساختگی بدهد.

 

هر روز احساس می‌کردم که از فردا اوضاع بهتر می‌شود، چون نمی‌توانستم وضعیتی بدتر را تصور کنم. ولی روزهای بعد همه چیز خیلی بدتر شده بود. این تجاوز به تصورات، دو سال تداوم داشت. در ۹۴، کائنات دوباره گفت: «بخشش، لازم نیست اعدامش کنید». هنوز هم چیزی از آن دو سال نمی‌فهمم. فقط می‌دانم بعدش آدم دیگری بودم. چیزهایی را تجربه کردم که خیلی از آدم‌ها قرار نیست حتی تا آخر عمرشان تجربه‌ کنند‌. هم‌آغوشی طولانی با مرگ و خیره‌شدن به آن چشم‌های درشت و سیاهش، مرزهای تازه‌ای برای مفاهیم می‌سازد: «امید» و «ترس» و «زندگی» را دگرگون می‌کند. مثل کودکی که کنار ساحلی ماسه‌ای با اسباب‌بازی‌هایش بازی می‌کند و ناگهان موجی بزرگ همه‌چیز را با خودش می‌برد: اسباب‌بازی‌ها، قلعه‌هایی که ساخته بود، و حتی آن‌هایی که می‌خواست بسازد. موج ویرانگر، بازی‌کردن را به یک شوخی بی‌مزه و مسخره تبدیل می‌کند. کودکی حیران می‌ماند و ویرانیِ غیرقابل‌هضمِ جهانش. دوازده سال از برخورد آن موج با زندگی‌ام گذشته و هنوز توان حرف زدن از آن روزها را ندارم؛ اما می‌خواهم یکی از تأثیرات کوچک و حاشیه‌ای‌اش را بگویم. جیب‌هایم به جز ماسه‌های آن موج، مهمان دیگری هم داشت: ترس از عقب‌افتادن.

 

سال ۹۴ دوباره به دانشگاه برگشتم؛ بعد از چهار ترم مرخصی‌. تصویر معمولِ طبقه‌ی همکف دانشکده برق، پسرهایی بودند که به جای کیف و کتاب و خودکار، کیف پول و عینک آفتابی و سوئیچ ماشین در دست داشتند، و آن‌جا وقت تلف می‌کردند‌. نه از حرارت بوسه‌های مرگ خبر داشتند و نه از سنگینی ترسی که در کنار ماسه‌ها، در جیب‌هایم سنگینی می‌کرد. برای اولین بار در عمرم، همه‌ی کلاس‌ها را می‌رفتم و جزوه می‌نوشتم. پیش از آن، در مدرسه، همیشه جزو پنج کودن شاخص کلاس بودم. شب امتحان فیزیک علامت لاندا را می‌دیدم و حتی اسمش را هم نمی‌دانستم. چون سر کلاس حضور ذهنی نداشتم. همیشه فقط به اندازه‌ی دوازده نمره می‌خواندم و همان دوازده را هم می‌گرفتم. چرا هیچ‌وقت برای بیست نمی‌خواندم؟ نمی‌دانم. این سؤال من هم بود، هنوز هم هست.

 

بخشی از این پدیده به این خاطر بود که مثلا اگر چهار روز فرصت برای امتحان داشتیم، من عصر روز چهارم، مطالعه‌ برای امتحان را آغاز می‌کردم تا ۵ دقیقه بعد از شروع امتحان. و کسی که سر کلاس نبوده، نمی‌تواند در این بازه، بیشتر از این بخواند‌. حالا ولی بعد از دو سال غیبت، دیگر نمی‌خواستم جزو آن علاف‌های طبقه‌ی همکف باشم. یعنی ترس توی جیبم نمی‌گذاشت علاف بمانم. من دو سال از جایی که باید، عقب بودم. در عین حال، دوباره ۱۲ می‌گرفتم، علاقه‌ای به این درس‌ها نداشتم. طی آن دو سال جهنمی، علایق تازه‌ای پیدا کرده بودم.

 

برای اولین بار شکی افتاد به دلم که نکند کلاً جای اشتباهی هستم؟ اصلاً چرا ریاضی‌فیزیک خوانده بودم؟ چون در مدرسه‌هایی بودم که همه به سمت ریاضی یا تجربی می‌رفتند. چرا رشته مهندسی برق؟ چون به مشاور گفته بودم رشته‌ای می‌خواهم که پول‌ساز و سخت باشد، گفته بود «چرا سخت باشد؟» منم گفته بودم که هر کسی نتواند بخواند. او هم برق قدرت را پیشنهاد داد. بچه‌پررو و جاهل بودم. حالا اما بعد از آن دو سال جهنمی، کم‌رو شده بودم. از خوبی‌های جهنم همین است: لهت می‌کند، بادت را خالی می‌کند. و خب، آدمیزاد مگر توپ فوتبال است که باد داشته باشد؟

 

بخش دوم: نترس، حوصله‌اش نیست.

 

به مرور احساس کردم که جایم اینجا نیست. هیچ علاقه‌ای به دانستن رفتار فلان بارِ الکتریکی در بهمان میدانِ مغناطیسی نداشتم‌. ترانزیستور و دیود حوصله‌سربر بودند. در عوض، با دیدن کودکی اوتیستیک که با سرعت دور خودش می‌چرخید، هیجان‌زده می‌شدم و دوست داشتم نگاهش کنم. به عنوان یک جاهلِ کم‌رو، که فقط می‌خواهد فرار کند، در روانشناسیِ بدون آزمونِ دانشگاه آزاد ثبت‌نام کردم. شروعِ دوباره بعد از چهار سال (دو سال مرخصی و دو سال مهندسی) آسان نبود. چهار سال عقب بودم و از مهر ۹۶ باید ترم یک روانشناسی را شروع می‌کردم.

 

ماسه‌های توی جیبم خشک شده بود و احساس عقب ماندنم به توان رسیده بود. با حال افتضاحی رفته بودم دانشگاه تا کارهای ثبت‌نام را انجام دهم. دختری که کنارم بود مثل من کارهای معادل‌سازی واحدهای عمومی‌اش را انجام می‌داد و مدام سوال‌های بیخود و بدیهی می‌پرسید؛ در حالی که روی برگه‌هایی که به در و دیوار بود، تمام کارهایی که باید انجام می‌دادیم به شکلی واضح نوشته شده بودند. شروع کلاس‌ها، از روز ثبت‌نام هم ناامیدکننده‌تر بود. درس‌ها در حد اطلاعات عمومی بودند. برای اولین بار دیگر جزو کودن‌های شاخص کلاس نبودم، کل کلاس شاخص بودند، استاد از همه شاخص‌تر.

 

به عنوان کسی که چهار سال را از دست داده بود و از قله‌های موفقیت فاصله‌ی زیادی داشت، حس می‌کردم دوباره ول‌معطل شده‌ام؛ مثل همان پسرهای دانشکده برق با کیف‌پول و عینک آفتابی و سوئیچی که در دست داشتند. برای فرار از آن دارالمجانینِ تباه، لیسانس را شش‌ترمه تمام کردم. ترس توی جیبم آنقدر بزرگ شده بود که دیگر جایی برای ماسه‌ها نبود. با این حال یک سال دیگر را هم برای کنکور ارشد تلف کردم، چهار سال بعد از آن را هم در مقطع ارشد تلف کردم. این یکی شاید خیلی هم «تلف‌کردن» نبوده باشد، ولی با کمی اغماض و همچنین برای هیجان‌ بیشتر یا کمتر، این‌طور در نظر می‌گیرم.

 

تمام این سال‌ها، احساسِ عقب‌ماندن توی جیبم بوده، تا این که جیب‌هایم را سوراخ کرده و حالا به جای جیب، دوتا کیسه‌ی پاره دارم که ترس‌ از عقب‌ماندن را تجربه می‌کند ولی حمل‌شان نمی‌کند. راستش دیگر حوصله‌ی ترسیدن از عقب‌ماندن را هم ندارم. سال‌ها به عنوان باری اضافه، در جیبم بوده. تسلیم شده‌ام یا خسته؟ نمی‌دانم. می‌دانم که گاهی سن‌و‌سالم از جمعی که بین‌شان حضور دارم، بیشتر است. به پیرهن‌هایی که از بقیه‌ بیشتر پاره کرده‌ام، فکر می‌کنم، به دو سالی که در جهنم سیر کردم، به نگاهی که تجربه‌ی مهندسی برایم آورده و نگاه من را از اطرافم متمایز می‌کند. خلاصه که، با همین قصه‌ها، به موقعیت غیرقابل‌‌درک و هضم خودم، معنایی داده‌ام؛ معنایی ساختگی.

محسن اکبری
محسن اکبری

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.